حکايت شيرين مردي که خسيس و احمق بود
 
دیـــــــــارعـــــــــــــــشــــــــــــق
 
 

  

آورده اند که : در زمانهاي قديم ، مردي از بياباني مي گذشت ، ناگهان چشمش به مرد عربي افتاد که کنار راه نشسته بود و زار زار مي گريست . مرد با خودش گفت : " اين مرد عرب کيست ؟ و چه مصيبتي براي او پيش آمده است که اين چنين گريه مي کند . " مرد مسافر جلوتر رفت و دربرابر مرد عرب ايستاد . او چنان مي گريست که دل مرد ، برايش کباب شد . علت گريه را از آن مرد پرسيد و منتظر جواب شد . مرد عرب ، همچنان زار زار مي گريست و گريه امانش نمي داد تا سخن بگويد . چشم مرد ناگهان به سگي افتاد  که در کنار مرد عرب ، بي حرکت ، همچون مردگان افتاده بود . از او پرسيد : " اين سگ مرده است يا زنده ؟ چرا چيزي نمي گويي ؟ حرفي بزن شايد کاري از دست من برآيد . شايد بتوانم به تو کمک کنم . "
مرد عرب ، در حال گريه به سگ اشاره کرد و گفت : " مگر نمي بيني ؟ اين سگ بيچاره و وفادار ، مرده است . گريه من هم به خاطر مرگ اوست . من در غم از دست دادن اين سگ است که اين چنين غمگينانه گريه مي کنم ."
مرد در دل ، خنديد ؛ ولي جلوي خنده اش را گرفت و گفت : " گريه براي مرگ يک سگ ؟ چيزي که در دنيا فراوان است ، سگ . گيرم که سگت مرده باشد ، اين که ديگر گريه ندارد ، يک سگ ديگر پيدا کن . دنيا که به آخر نرسيده است . تو چنان گريه مي کني که من گمان کردم عزيزي را از دست داده اي ." مرد عرب که همچنان زار زار مي گريست ، گفت : " تو که درباره اين سگ چيزي نمي داني ، اگر مي دانستي که اين سگ ، چگونه سگي است ، اين حرف را نمي زدي . " ناگهان سگ تکاني خورد و مرد رهگذز با خوشحالي گفت : " سگت هنوز نمرده است . او هنوز زنده است . "
عرب با تأسف گفت : " نه . ديگر فايده اي ندارد . او دارد مي ميرد . هيچ راهي هم براي زنده نگهداشتن او نيست . او حتما ً خواهد مرد . " مرد رهگذر گفت : " اصلاً بگو ببينم ، چه شد كه ناگهان سگت به اين حال افتاد ؟ آيا بيمار بود و ناراحتي داشت ؟ " مرد عرب گفت : " نه سگ من پيش از مشکلي نداشت و سالم بود . بگذار كه همه چيز را درباره اين سگ برايت بگويم . " او لحظه اي از گريستن ايستاد و گفت : " هيچوقت سگي اين چنين وفادار نديده بودم . هم زيرک بود و باهوش و هم صبور و بردبار / اگر يک روز هم به او غذا نمي دادم ، اعتراضي نمي کرد . تا اينکه امروز وقتي از صحرا بر مي گشتيم ، گرسنگي بر او چيره شد و از شدت گرسنگي به حال مرگ افتاد . بيچاره اگر کمي غذا براي خوردن داشت ، اينگونه نمي مرد . "
در همين موقع ناگهان چشم مرد به انباني ( = کيسه آذوقه ) پُر افتاد که در دست مرد عرب بود . مرد رهگذر رو به مرد عرب کرد و گفت : " در آن انبان چه داري ؟ " عرب با لحني غمگين گفت : " چه مي خواهي باشد ؟ مقداري نان و غذا که خوراک شبم در آن است . " مرد با تعجب رو به مرد عرب کرد و گفت : اي ابله تو کيسه اي پر از نان داري و سگت دارد از گرسنگي مي ميرد ؟ " مرد عرب گفت : " درست است که من اين سگ را بسيار دوست دارم ، اما اين علاقه به اندازه اي نيست که نان و خوراک خودم را به او ببخشم . مگر نشنيده اي که گفته اند : نان را بدون پول نمي توان تهيه کرد ، آن هم در بيابان / اما اشک ،مجاني و رايگان است . پس هرچه در مرگ سگم بگريم ، هزينه اي برايم نخواهد داشت و رايگان خواهد بود . مرد رهگذر با خشم بسيار به مرد عرب نگريست . چنان از او ناراحت بود که دوست داشت خفه اش کند . در عمرش مردي به اين خسيسي نديده بود که نان در انبان داشته باشد و به سگ گرسنه اش ندهد . او همچنين احمق تر از او هم نديده بود که به سگ نان ندهد ، ولي در مرگ آن حيوان ، زار زار اشک بريزد . مرد رهگذر با عصبانيت و ناراحتي فراوان به مرد عرب گفت : " واي بر تو اي مرد خسيس که سگي را با گرسنگي مي کشي . سگي را که به گفته خودت آن همه به تو خدمت کرده است . واي بر تو که گناهي بزرگ کرده اي . "

آنكه خِسّت به ذات او چيره ست** چــشمـهايش به دست تو خيره ست
قــطــره اي آب پيش اودريـاست** دوريـــالي بــه نـــزد او لــيــره ست
نــان جــومــي خــورد به ياد پلو** فــضــله ي موش پيش او زيره ست
شــام او آه ،نــاهــار او حـسرت** آب بــيــنـــي زبـــهـــر او شيره ست
گــر ريـــالي ز او شـــود مـفقود** روز و شب پيش چــشم او تيره ست
ســفـــره ي او زنـان بُـوَد خالي** ذره اي گــوشتــش به صد گيره ست

نــپـــَرَد گـــِرد خــانـه اش گنجشك** چون بَري خانه اش ز ِنان ريزه ست
گر كه سالي خورَد دو فنجان چاي** بــهــر يــك حــبــه قــنـد دريوزه ست
واي بــر ســـارقــي زنــد جـيـبـش** چـون كـه جيبش ز پول دوشيزه ست
بــردلــش مُــهــر كــاهــلي خورده ** دلـش از مــهــر و عشق پاكيزه ست
مــا كــه سي روز روزه مي گيريم** هــمــه ي ســال و مــاه او روزه ست
گــربـــدانـــد طــنــاب مــجاني ست** گــــردن او بــــــه دار آويــــزه ســـت
طــنــز ‹‹جـاويد›› گـر كه خواند او** نـــيـــك دانــــم بـــه قـلب او نيزه ست



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 1 ارديبهشت 1390برچسب:, :: 0:36 :: توسط : سیدحسین خدایی

درباره وبلاگ
به وبلاگ خودتون خوش آمدید.لطفا نظربدیدوعضو شوید.(آهنگ.نوشته هام.قالب و...)
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

این سیستم خرابه برای تبادل لینک تونظرات پیغام بذارید






ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 148
بازدید کل : 66802
تعداد مطالب : 26
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1